اثـر انگشت



باغ نمکلان بود.بعد از مدت ها همه را به سختی دور هم جمع کرده بودند تا بار دیگر خاندان سید عظمت و اصالت خود را به تازه واردان نشان و به مهره های اسبق گوشزد کند. شب, یکدست صاف و سیاه بود.هلال ماه گوشه ای از آسمان لمیده و کمترین نوری از خود ساطع می کرد.در عوض سرتاسر باغ را چراغانی کرده بودند. انگار ناهید سپرده بود کنار هر میوه ای که به شاخه آویزان است یک چراغ صنعتی آویزان کنند. در این ضیافت و سرور میان این همه نور و صدا تنها یک نفر بود که دلش میخواست از آن جا دور باشد. آرزو می کرد کاش در خانه ی خود می بود.روی پشت بام می نشست و بدون اینکه کسی سراغش را بگیرد یا برای بریدن کیک صدایش کنند به جیغ و ویغ پرندگان همسایه گوش می سپرد. برای مدتی در منتهی ترین و تاریک ترین قسمت باغ به تماشای جشن ایستاد و رنج برد. رنج از آن جهت که از دوران کودکی مجذوب جشن و پایکوبی بود و اکنون که گمان می برد بیشتر از هر زمان دیگری به این دست سرخوشی ها نیاز دارد تا دقایقی از همه ی افکار و خیالات خود تهی باشد؛ راه خود را به آن بسته می دید از اینکه هر کس راه خود را یافته حرکاتشان را به دست ترانه سپرده و بعضی هاشان فراموش کرده اند که شمع شبستان غیر شده اند و مرزهای وقاحت را در نوردیده اند. به قول داستایوسکی /فقط اوست که هیچ نمی داند و هیچ نمی فهمد نه آدم ها را می شناسد و نه صداها را تشخیص می دهد با همه بیگانه است؛ گویی جنینی ناخواسته و افتاده/


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها